برگزاری مراسم نکوداشت سوم خرداد ،با سخنرانی خانواده های محترم دوشهید بزرگوار،سید حسین گلریز ومحمد رضا صفایی وحضور کادر ، اساتید ، خانواده های محترم شهدا و جمعی از طلاب سطح دو،سه وچهار،در مؤسسه آموزش عالی الزهرا(س) بابل
ابتدا همسر شهید حسین گلریزضمن گرامیداشت سوم خرداد ویاد وخاطره شهیدان دفاع مقدس ، در خاطراتش از کرامات شهید گفت: سال 1358 با شهید گلریز ازدواج کردم و سال 1361 در عملیات ابوطالب به شهادت رسیدند ، شهید گفتند: من فقط 5 هزار تومان برای ازدواج پول دارم ، من هم تقاضایی نکردم فقط برای ازدواج یک حلقه خریدم ، شهید آنقدر خاکی بود ند که روی فرش نماز نمی خواند وروی پارچه نما ز می خواندند. دخترم چهل روزه بود که پدرش شهید شد. روزهای دوشنبه و چهار شنبه همیشه روزه بودند و می گفتند : که جدشان را می بینند . شب شهادت خواب دیدم که دو کبوتر دستم بود یک کبوتر پرواز کرد و رفت دو خانم که رویشان پوشیده بود آمدند و گفتند: دخترم ناراحت شدی؟ گفتم: بله ، گفتند: این بالاخره از پیشت می رفت. خودشان را معرفی کردند ، گفتند : من زینب هستم و او مادرم است. یک هفته بعد ، خبر شهادتش را به من دادند.
در ادامه دختر شهید گلریز (خانم زینب گلریز) گفت: پدرم را ندیدم اما از اطرافیان می شنوم که علاقه ی زیادی به روحانیت داشت و محافظ نماینده ولی فقیه (حاج آقا روحانی) بودند ،چریک بودند ، داشت درس طلبگی می خواند و عربی اش خیلی خوب بود ، قبل از تولد دخترم در حالت خواب و بیداری صدایش را شنیدم اول صدای اذان ،غفور و رحیم… از لای دیوار آمد، آقایی همراه با آن صدا تکرار می کرد به من گفت: زینب بلند شو نماز بخوان، گفت : آب می آورم می ریزم روی سرت، فکر کردم شوهرم است، چشمم را باز کردم دیدم شوهرم خوابیده است، یک سری سفارشاتی به من کرد دست عنایت و توجهش را در همه ی دوران زندگی دیدم.
خیلی ها از قبرس و کشورهای دیگر خواب ایشان را می بینند و می آیند سر مزار ایشان، خانمی از قبرس بچه دار نمی شد، می گفت: این شهید مرا شفا داد و بچه دار شدم.
صدیقه تیموری، همسر شهید محمد رضا صفایی در بیان خاطراتی از همسرش گفت: خرداد سال 1361 با شهید ازدواج کردم و اسفند همان سال برای آغاز زندگی مشترک به بوشهر رفتیم .حدود 13 سال زندگی کردیم ، شهید از خلبان های هوا دریای نیروی جمهوری ااسلامی بودند، ایشان پسر عمه ی من بود ، اصلیت ایشان خراسانی و از قوچان است. من هم دوم دبیرستان بودم پدر شوهرم هم نظامی بود زمانی که در شمال و بابل در نیروی زمینی بودند . شهید دوران ابتدایی را در بابل بودند و تحصیلات دانشگاهی را در آمریکا سپری کردند همزمان با انقلاب به ایراان برگشتند خانواده ایشان پایه مذهبی داشتند، اما شهید مانند یک دانه مروارید گرانبها در خانواده اش می درخشید.
وی ادامه داد : آن زمان بوشهر جزء مناطق محروم بود ، همه کس من شهید صفایی بودند چون من در بوشهر کسی را نداشتم مرا می برد مخابرات و کلی با خانواده ام تلفنی حرف می زدم.شهید صفایی در عملیات خیبر بسیار درخشید ، اون موقع ما نامزد بودیم و حدود 20 روز از ایشان اطلاعی نداشتیم .
بعد از دو سال ازدواج خدا پسرم حامد و سه سال بعد معصومه وسه سال بعدش هم زهرا را به ما داد.
وی در کرامات شهیدا فزود: دخترم زهرا از دبیرستان تا دانشگاه خواستگار داشت ، یک روز روبروی عکس شهید نشستم و گفتم: محمد ! تو بگو چکار کنم؟ الآن من هستم و تو، یک نشانه ازتو می خواهم ، من هم می خواهم کمکم کنی با این خواستگار چکار کنم؟ آمدم در کمد را باز کنم، دیدم یک نگین انگشتری که سال های سال مفقود شده بود ، توی کمد افتاده و این یک علامت برای ازدواج دخترم بود.
شهید همه کسم بود، به من آشپزی وخانه داری یاد داد ، زندگی خوب وشیرینی داشتیم ، زندگی ساده با یک فرش دوازده متری و با سطح توقعات پایین زندگی مان را شروع کردیم. شهید صفای شهید غیرت شد ، با کتاب شهید مطهری شروع کرد و به من داد وگفت: به دخترم بده تا با اسلام تربیت شود. شهید به شدت ناراحت می شد وقتی فضا را از لحاظ حجاب نامناسب می دید، با اینکه آن موقع وضعیت خیلی بهتر بود .می گفت : چرا مردان بی غیرت شده اند؟
جزب الله نصیحت کنند و بگویند . . . چرا زنان بی عفت شده اند؟
دختر شهید صفایی ( خانم زهرا صفایی ) گفت: پنج سال داشتم که پدرم شهید شدند ، پدر کمتر در منزل بودند ،چیزهایی که یادم است توجه ایشان به غذا خوردن ما زیاد بود. هر روز منتظر می ماندم ، با پیکان شان که خانه می آمدند ، من می پریدم روی ماشین شان بعد مرا بغل می کردند.همیشه حسرت می خوردم وقتی که می دیدم بچه ها با پدرشان به مدرسه می آیند ومی روند.