تمام سال مریض بود. کلی دوا و درمون، کلی دکتر عوض کردیم؛
فایده نداشت که نداشت. آخرش یکی یه نشونی بهمون داد.
گفت: این بهترین متخصص اطفال توی اصفهانه. رفتیم دکتر…
آب پاکی رو ریخت روی دست من و باباش.
گفت کبدش از کار افتاده، شاید تا فردا صبح زنده نمونه!!!
باباش سفره حضرت ابا لفضل(ع) نذر کرد…
خوب، آقا هم شفاش داد دیگه!
فکر کنم، بله! دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم:
علیرضا جون! کی برمی گردی مادر؟! صورت نازش را بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد… بعد سرش رو انداخت پایین ، گفت هروقت که راه کربلا باز شد!!!
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه همراه با دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
در عملیات والفجر1 شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابا الفضل(ع)!
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد…
آخ مادر جون دلم هنوز میسوزه…16 سالش تازه تموم شده بود.
16 سال طول کشید تا آوردنش. درست شب تاسوعا…
وقتی برگشت با اولین کاروان زائران ایرانی رفت کربلا…
آخه راه کربلا باز شده بود.
به نقل از مادر شهید علیرضا کریمی